پذیرش خشونت در بزرگسالی از کودکی آغاز میشود
با کتک خوردن از بچگی آشنا بودم. وقتی دو ساله بودم پدرم مرد.. هفت تا بچه بودیم. مادرم برای کنترل ما، یا خودش ما رو کتک میزد یا ما رو به برادرم که از من هفده سال بزرگتر بود میسپرد.
ترجیح میدادم زیر دست و پای مادرم سیاه و کبود بشم تا اینکه توسط برادرم شکنجهی روانی بشم. به خاطر رفتارهای کودکانهام مثلن حرف زدن با پسر دایی یا حتی بازی کردن با اون تحقیر و مورد حمله قرار میگرفتم. درس خون نبودم و به خاطر فقر ظاهر مناسبی نداشتم و همین باعث میشد حتی مورد خشم معلمها هم قرار بگیرم. دندون شیری من با مشت معلم سوم دبستانم کنده شد. هرچه بزرگتر میشدم گوشه گیرتر و آرومتر میشدم. تو نوجوانیم گوشهگیر بودم. به بهانههای مختلف خونه ی فامیل نمیرفتم. بزرگتر که شدم رفتم تو جامعه. اونجا باورم نمیشد که آدمها من رو به حساب میارن. فکر میکردم من آدم لایقی نیستم. بارها به فکر خودکشی افتادم. اما ترس هام بهم اجاره نمیداد که فکرمو عملی کنم. تو انبار خونه آمپول هوای آماده پنهان کرده بودم. مادرم همیشه منو نصیحت میکرد که درس بخون. این منو از خودم متنفر میکرد. هرچه بررگتر میشدم. بیشتر خودمو پیدا میکردم اما هنوز خودم رو باور نداشتم. همسر خودم رو پیدا کردم. مردی اهل مطالعه و کتاب، کسی که درس خون بوده…
او هم مثل من در فقر بزرگ شده بود. فکر میکردم جواب همهی معماهایم را پیدا کردم. وضع مالی ما خوب نبود. بهانهاش مشکلات جامعه و دغدغههای مطالعاتیاش بود. مدعی بود و من خام. هر چه میگفت من چشم میگفتم. چون او درس خون بود. همهی اموالم از ارثیهی پدریام را صرف ادعاهای پوچ و سرسریاش کردم. بعد از هفت سال تحمل فقر به بهانهی دوست داشتنش آنچه میگفت نه نمیگفتم. با خانوادهام قطع ارتباط کردم. یک سال حتی صدای مادرم را نشنیدم. چون مدعی بود که خانوادهات باعث فقر ما شدهاند. من کار میکردم و آنچه درآمد داشتم را تقدیمش میکردم. تا اینکه پای زنی دیگر در زندگی ما باز شد. باز هم از نقطه ضعف من استفاده کرد. میگفت تو بیسوادی و معنی ارتباط را درک نمیکنی. این بار هم چشم گفتم. اما روانم داشت آزار میدید. میگفت دوستم دارد؛ اما نداشت. هر بار که اعتراض میکردم به راحتی از جدایی حرف میزد. و من از ترس از دست دادنش و تنها ماندن به التماس میافتادم گریه میکردم و در مقابل زورگوییهایش و تهدیداتش سکوت میکردم. از جدایی ترس داشتم. به خاطر فقر دانشگاه را رها کرده بودم و وارد شغلی که دوست نداشتم شده بودم. در مقابل خشونتش سکوت میکردم. وقتی به خواستههایش نمیرسید مثل یک پسر بچه دادوهوار میکرد، سرش را توی دیوار میکوبید. ظرف میشکست. و من جرات حرف زدن نداشتم. و این بیشتر آزارش میداد. افسرده شده بودم. زیاد میخوابیدم. دیگر رویا نداشتم.
تا اینکه پیش مشاور رفتم. با خانوادهام ارتباط برقرار کردم. مطالعه کردم. برای خودم رویا ساختم.
هیچگاه آخرین تهدیدش را فراموش نمیکنم. برای آخرین بار گفت طلاقت میدم.
با قدرت سرم را بالا گرفتم در چشمانش نگاه کردم و گفتم باشد. قبول میکنم.
این بار او به گریه و التماس افتاد. چون من تغییر کرده بودم.
پذیرش خشونت در بزرگسالی از کودکی آغاز میشود. من هفت سال یک انسان بیمار رو تحمل کردم چون خودم بیمار بودم و تحت خشونت انسانهای بیمار بودم. اما این چرخهی بیرحم یکجایی باید متوقف بشه…
روایت رسیده از کرج به کانال کارزار منع خشونت خانوادگی https://t.me/pdvcir
?? شما میتوانید تجربیات خود را به صورت حضوری، یا از طریق ایمیل pdvc.ir@gmail.com یا ادمین کانال تلگرام کارزار https://t.me/pdvci به دستمان برسانید یا آنها را با هشتگ کارزار منع خشونت خانوادگی در شبکههای اجتماعی منتشر کنید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.