روزی را میبینم به آرامش عادت میکنیم
دوستم میگفت: «عادت کردیم همیشه در جدال زندگی کنیم؛ وقتی همهچیز آرام و خوب باشد باید چیزی را تغییر بدهیم …» راست میگفت باید چیزی باشد تا برای تغییر دادنش بجنگیم.
بعدها فهمیدم اولین برخوردم با آدمها هیچوقت تبدیل به خاطره و تجربهی خوبی نشده است؛ و گویا روزهای اول دانشگاه حالت دفاعی عجیبی نسبت به جنس مخالفم داشتم. تعطیلات خوابگاه من میماندم و دوستم؛ معروف شده بودیم که تعطیلات، کرکرهی خوابگاه را پایین میکشیدیم و آخرین نفراتی هستیم که آنجا را ترک میکنیم. درحالیکه همه بیصبرانه منتظر فرصتی برای برگشت به خانه بودند؛ تصور ما از پدر و خانه با تصور همه از «پدر» و «خانه» فرق داشت. از جملههایی از این دست که «پدر و مادر هر چه که باشند قابل احتراماند و هیچوقت بد بچههاشان را نمیخواهند؟» شاخ که نه اما چناری روی سرم سبز میشد.
روزهای زیادی گذشت تا بفهمم گذراندن روزهای پر تنش کودکی چگونه خودش را در لحظههای حساس زندگیام نشان خواهد داد.
مگر میشود بدون پول بچه بزرگ کرد؟
مامان میگفت: «بعضیها فقر را در کودکی تحمل میکنند و سخاوتمند میشوند.»
۱۱ سالم بود؛ بابا به بهانهی کار با چوب افتاد دنبال برادرم و از خانه بیرونش کرد.
مامان گریه میکرد، دوست داشت برادرم به دانشگاه برود. میگفت: «اگر نمیتوانی پرواز را به بچهات یاد بدهی، حداقل بگذار خودش یاد بگیرد. نمیشود یک عمر بال و پر بچهات را بچینی و خانه نگهش داری و سالها بعد انتظار داشته باشی بی مقدمه به اجتماع برود.» ۱۷ سالم بود؛ با خواهرم به سینما رفته بودیم، برگشتیم خانه؛ برادرم یک گوشه نشسته بود میلرزید. چهرهی پدرم درهم رفته بود. فهمیدم که در نبود ما اتفاقی افتاده است.
مامان سر جای همیشگیاش خوابیده بود. کنارش نشستم از شدت کبودی دستش تعجب کردم، مامان تا مرز بیهوشی رفته بود.
برای اولین بار چنان خواهرم برانگیخته بود که گفت اگر تکرار شد به پزشکی قانونی میرویم و شکایت میکنیم. شوکه بودم از همهچیز… از پدرم، از حرفهای خواهرم که آن روزها نمیدانم از کجا به ذهنش رسیده بود. میلرزیدم و ساکت بودم.
هر بار از پدرم کمک میخواستم میگفت: «آدم نباید خانهی شاه را که دید، خانهی خودش را خراب کند.» اگر روی درخواستم پافشاری میکردم، میرفت سمت مامان و میگفت: «تو اخلاقشان را خراب کردی و اجازه ندادی بچههایم را آنطور که میخواهم تربیت کنم.»
مامان دوست داشت بالکن خالی باشد و هیچکدام از آن تکه پارههای آن وسایل قدیمی چوبی آنجا نباشد.
همیشه چوبی بود که با کوچکترین مخالفتی با آن تهدید میشدیم.
خواهرم میگفت هر وقت پشت سرمان را نگاه کردیم سراب بود.
بابا کارمند بود، همیشه از این جمله تعجب میکردم؛ «شما که باید وضع تون خوب باشه» اما وضع ما خوب نبود.
مامان میگفت: «۲۷ سال انتهای یک کوچهی بنبست زندگی کردم.»
مامان لیسانس ادبیات انگلیسی داشت اما کار نمیکرد، هرگز نفهمیدم چرا.
یادم میاد راهنمایی بودم، یک روز مامان همهی کتابهای زبان اصلی خودش را گوشهی خانه چید. خریداری آمد و همهی کتابها را برد…مامان بستههای کتاب را با چشمهایش دنبال کرد. بابا میگفت: «جای کافی برای این همه کتاب نداریم.»
خانهی عمهام بودیم، عمهام داشت از استعدادهای موسیقی پسرانش صحبت میکرد.
از. بابا پرسید که تو بچهها را کلاس نمیفرستی؟
بابا گفت: «بچهها استعداد موسیقی ندارند…»
خواهرم عاشق دف بود.
مسافرت به نظرم خیلی لوکس و گرانقیمت بود و فکر میکردم حتما باید بالای تجریش زندگی کنی تا بتوانی سفر بروی؛ تا ۲۰ سالگی خاطرات انگشتشماری از سفرهای خانوادگی داشتم و تابستانهایی خالی از سفر که با تلاشهای مادرم به خوشیهایی هرچند کوچک سپری میشد.
زمستان که میشد، مامان کنار بخاری روی زمین مینشست و پاهایش را در بغلش جمع میکرد… بابا داد میزد؛ «تو همهی اعتباری که جلوی خانوادهات داری به خاطر ازدواجت با من است.»
پدربزرگ و مادربزرگم معلم بودند.
به مامان میگفت: «تو هرگز کار نکردی که ارزش پول را بفهمی». مامان میگفت «خیلیها فقیرند اما خوشبخت، پولی که باعث خوشبختی نباشد چه ارزشی دارد.»
دوم دبیرستان بودم که مادربزرگ و پدربزرگم را بعد ده سال دیدم حتی چهرهشان را سخت به یاد داشتم.
مامان را که دیدند زیر گریه زدند، مامان از دعواها خسته شده بود. سالها قید خانوادهی خودش را زد.
بسکتبال را دوست داشتم؛ دوست داشتم ورزش را جدی دنبال کنم. بابا گفت: «نه؛ ورزش فقط برای سلامتی. ورزشکارها همهشون …»
بابا میگفت من هر چی پسانداز میکنم برای آیندهی بچههاست.
پشت کنکور بودیم و بیشتر از هر زمانی نیاز به حمایت داشتیم.
خواهرم میگفت: «اگر میدانستم میتوانم به شهرستان بروم با استرس کمتری امتحان میدادم.» بابا چون نمیخواست هزینهی شبانه را بدهد به شهرستان رفتن ما رضایت داد.
مامان میگفت:«معلوم نیست آیندهای که ازش صحبت میکنی کی قرار است بیاید.»
الان که به گذشته نگاه میکنم میدانم آن آینده کجاست؛ میبینم که اکثر دوستانم از دل تجربههای مشترکی از این جنس بیرون آمدهاند؛ جایی میان آن همه خاطرات نقطهی روشنیست که من را این روزها کنار جمع بزرگتری زنده نگه داشته است و میبینم روزی را که نه نقطهی تاریکی در خاطرات من و تکتک دوستانم باقی مانده است و نه چیزی برای جدال؛ و این بار به آرامش عادت میکنیم.
روایت رسیده از تهران به کارزار منع خشونت خانوادگی
?? شما میتوانید تجربیات خود را به صورت حضوری، یا از طریق ایمیل pdvc.ir@gmail.com یا ادمین کانال تلگرام کارزار https://t.me/pdvci به دستمان برسانید یا اینکه با هشتگ کارزار منع خشونت خانوادگی در شبکههای اجتماعی منتشرشان کنید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.