داستان کنترلگری تا همین امروز هم ادامه داره
مامان خیلی جوون بوده که معلم میشه. لابد شنیدین که سالهای قبل از انقلاب افرادی که میخواستن معلم بشن طی طرح «سپاه دانش» به شهرهای دیگه میرفتن و چند ماهی آموزش میدیدن؛ درست مثل سربازی. بعد هم که معلم میشدن چند سال اول رو باید در روستاهای اطراف شهر محل زندگیشون تدریس میکردن. دورهٔ سپاهیِ مامان اهواز بوده، ۶ ماه تو العطش گرما. بعد از دورهٔ سپاهی هم که طبق روال، در یک مدرسهٔ روستایی مشغول به کار میشه. یکی دو سالی هر روز صبح میرفته روستا و عصر برمیگشته؛ حتا در دوران بارداری. مامان تعریف میکنه یک روز عصر که با وانت از مسیر پرپیچوخم روستا برمیگشتن درد زایمانش شروع میشه و فردا صبح برادرم به دنیا میاد.
او برای معلم شدن روزهای سهل و سادهای رو نگذرونده. هر کسی حاضر نیست این سختی رو تحمل کنه. اما مامان هدفی داشته. او میخواسته شاغل باشه و مستقل. بعد از چند سال هم تصمیم میگیره دوباره درس بخونه. تو آزمون شرکت میکنه، قبول میشه و ادامه تحصیل میده.
اما…
مامان هیچ وقت استقلال اقتصادی نداشت و اختیار حقوقش دست خودش نبود؛ بلکه این بابا بود که تصمیم میگرفت حقوق مامان چطور و کجا خرج بشه. بابا هر ماه برای حقوق خودش و مامان برنامهریزی میکرد؛ قسط فلان وام، خرید فلان کالا، پرداخت شهریهٔ فلان و … اما این یه تصمیمگیری ساده و بیدردسر نبود! یه حکم بود! مامان موظف بود طبق برنامهٔ او پیش بره.
خب بابا رئیس خونه بود دیگه و تو این مورد هم، مثل سایر موارد، خودش رو محق میدونست که تصمیمگری کنه، رأی صادر کنه، رأی مامان رو وتو کنه و خیلی چیزای دیگه. طبیعی بود که مامان نتونه آزادانه و با اختیار خودش خرج کنه. قبل از هر خرج یا خرید عمده حتمن باید با بابا مشورت میکرد؛ البته مشورت که نه، او اجازه میگرفت. مامان معمولاً اعتراضی نمیکرد اگرچه همیشه از وضعیت ناراحت بود. همیشه ناراضی بود که باید هر ماه حقوقش رو دودستی طبق سلیقهٔ بابا خرج کنه. اگر هم روزی بدون اطلاع و اجازهٔ بابا خرج عمدهای میکرد و حسابکتابهای بابا به هم میریخت بساط دعوا و مرافعه به پا بود که «سرت به خرج و برج نیست»، «نمیدونی چی رو کجا خرج کنی»، «مگه این همه قسط و وام رو نمیبینی» و …
مامان من فرد باهوش و تواناییه. مثل خیلی از همنسلیهای خودش قناعتپیشه است. سرش تو حساب و کتابه. بیتردید قادره که مدیریت حقوق خودش و فراتر از اون رتق و فتق مالی خانواده رو به دست بگیره. از قضا بابا هم همهٔ اینها رو خوب میدونه؛ اما دوست داره حکمرانی کنه. بارها بهش گفته اگه پولت دست خودت باشه از پس ادارهٔ امور خونه برنمیای. هیچ وقت نفهمیدم چرا خودش رو اینقدر داناتر از مامانم میدونه؟!!
این وضعیت واقعن عصبیم میکنه. ببینید وقتی یک عمر به فردی بگید تو بلد نیستی برنامهریزی مالی بکنی، او به تدریج این حرف رو باور میکنه. اعتماد به نفسش رو از دست میده. اونوقت، دیگه ممکنه در عمل دست و پاش رو گم کنه و فکر کنه که از پس کار برنمیاد. حکایت همون پرندهای هست که وقتی پاهاش رو بازکردن دید پرواز کردن رو از یاد برده.
حالا دیگه مامان بازنشسته شده اما این داستان کنترلگری تا همین امروز هم ادامه داره.
وضع مامان هنوز همونه که بود.
روایت ارسالی به کانال کارزار منع خشونت خانوادگی https://t.me/pdvcir
شما میتوانید تجربیات خود را به صورت حضوری، یا از طریق ایمیل pdvc.ir@gmail.com یا ادمین کانال تلگرام کارزار https://t.me/pdvci به دستمان برسانید یا اینکه با هشتگ کارزار منع خشونت خانوادگی در شبکههای اجتماعی منتشرشان کنید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.