فریاد، عصبانیت، توهین، تحقیر، تنها قسمت کوچکی از زندگی مادرم بودن
از گذشتهی خیلی دور شیلنگی رو به خاطر دارم که پدرم با اون آنقدر مادرم را زده بود که مادرم بیهوش شده بود. بعدها که بزرگتر شدیم با مادرم شبیه یه تیم شدیم، تیمی که وقتی پدرم فریاد و توهین میکرد یکی مسئول در بستن، یکی پنجره بستن میشدیم. وقتی به مدرسه رفتیم متوجه شدیم وضعیت ما به شدت نسبت به سایر بچهها غیرعادیست.
وقتی در مدرسه دوستام راجبِ پدراشون حرف میزدن به این فکر میکردم مگه میشه یه پدر آنقدر هم مهربون باشه!! پدرها فقط دعوا میکنن، فریاد میزنن، فحش میدن، به پدربزرگها توهین میکنن.
همیشه حس میکردم مادرم عین یه سپر میمونه، همیشه خودشو جلوی همهی خشونتها میزاشت تا ما ازخشونت واقعی، کمی فقط کمی دورتر باشیم.
مادرم از همان اوایل زندگی طعم تلخ خیانت رو چشیده بود. روزی شناسنامهی پدرم رو به مادرم نشان دادم و بهش گفتم: مامان این خانم کیه که عکسش بین شناسنامهی باباست!
خیانت پشت خیانت، دروغ پشت دروغ…
سالها به همین منوال گذشت تا اینکه مادرم تصمیم گرفت از لحاظ مالی درآمدی رو ایجاد کنه.
علاقهی مادرم به گل در حدی بود که تصمیم به ساختن گلخونهای گرفت، همه چیز در حال خوب شدن بود تا جایی که مادرم کارآفرین نمونهی شهر شد اما پدرم حس کرد مادرم داره به جایی میرسه که استقلال داشته باشه، همون روز در انبار گلخونه با قندشکن مادرم رو به حدی زد که صورتش پر از ورم شد.
اولین قهر طولانی رو همون موقع کرد و با اصرار فامیل که به خانهی پدری نیا، مادرم هشت ماه رو در اونجا موند.
من تازه وارد دانشگاه شدم، همهی ماها برای اینکه از دست این ادم فرار کنیم آنقدر خوندیم تا به یکی از دانشگاههای تهران بیاییم!
ترم اول دانشگام مادرم با گرفتن سه دانگ از زمین گلخونهی خودش که پدرم اون رو با تبانی به نام خودش زده بود، به عنوان جبران و هدیهی آشتی به خونه برگشت.
در همین حین پدرم بازنشسته شد، با پول بازنشستگی و با اصرار مادرم خونه رو نو و نوار کرده بودن، در واقع این یکی از شرطهای مادرم برای برگشتن بود، چون پدرم تنها چیزی رو که ضروری میدونست تا برآوردهاش کنه سیر کردن شکمها بود، نه لباسی نه جواهری نه کادویی… هیچی.
مادرم با ظرافت تموم همه چیز را انتخاب کرده بود.
حتی نوع گلهای خونه (تنها تزئینی خونهی ما فقط گلهای طبیعی مادرم بود).
ده مرداد سال نود و سه، فقط من و بابا و مامان تو خونه بودیم. من برای دیدنشون رفته بودم شهرم. صدای مادرم می اومد، میخواست پدرم رو خفه کنه، از شدت جیغهایی که برای جدا کردن مادر و پدرم کشیده بودم پاهام نای نگه داشتنم رو نداشت، تنها لحظهای که حس کردم پدرم از مادرم میترسه همان صبح بود.
مادرم رو به تهران و به خونهی خودمون آوردم.
خواهرام و برادرم تلاش میکردن پدر با عذرخواهی همه چیز رو حل کنه تا مثلا در این برحهی حساس (سه دختر دم بخت) کانون خانواده از هم نپاشه!
ولی این رشته پنبه شده بود، تا جایی که پدرم همهی ماها رو از خونه بیرون کرد و علی رو در کوچهی خونمون با داس دنبال کرد و اونم از سه تا دیوار پرید تا آسیبی نبینه (علی دلش برای خونه تنگ میشد برای همین از داخل کوچه خونه رو نگاه میکرد).
مادرم سعی میکرد خودشو سرپا نگه داره، رفت کلاس رانندگی، با دومین امتحان گواهی نامه گرفت. یک روز مادرم برای رانندگی به داخل شهر رفته بود وقتی پدرم مادرم را دید با داسی که همیشه با خود حمل میکرد به سمت ماشین مادرم حملهور شد و با روسری سعی داشت مادرم رو خفه کنه.
اون روز هیچ کسی به مادرم کمک نکرد و مداخلهای انجام نداد.
من مدتها به این خاطر نتونستم به شهرم برم، دلگیر بودم… از مردم شهرم… از اون شهر بدم میومد…
پدرم نه تنها به مادرم و خونوادهاش و بچههاش رحمی نکرد حتی به مزار پدربزرگم هم رحم نکرد و برای عذاب دادن بیشتر ماها اون را به آتش کشید…
مادرم به خاطر خشونت وارده به پزشکی قانونی رفت و شدت جراحات هم بسیار زیاد بود. مادرم شکایتی رو علیه پدرم تنظیم کرد ولی پدرم برای نجات دادن خودش هر چهارتای ما رو به دادگاه کشوند تا با شکایت در برابر شکایت، مادرم رو وادار به گذشتن از شکایتش کند.
در حال حاضر پدرم با دختر بیست وشش سالهای عقد موقت کرده و مادرم را با هر اهرم فشاری آزار میده.
ماها رو هم تهدید به مرگ میکنه و میگه در نهایت سه ماه زندان میرم!
روایت ارسالی از تهران به کارزار خشونت خانوادگی، https://t.me/pdvcir
شما میتوانید تجربیات خود را به صورت حضوری، یا از طریق ایمیل pdvc.ir@gmail.com یا ادمین کانال تلگرام کارزار @pdvci به دستمان برسانید یا اینکه با هشتگ کارزار منع خشونت خانوادگی در شبکههای اجتماعی منتشرشان کنید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.