همبستری با او همیشه برایم دردناک بوده
هیچ خاطرهی خوشی از این سی و پنج سال زندگی مشترک ندارم و هیچ وقت نتوانستم راز دلم را به کسی بگویم.
به کتاب خواندن و به ادبیات علاقهی زیادی داشتم. عاشق درس و دانشگاه بودم و رویای نویسنده شدن را در سر میپرواندم که ناگهان تمامی رویاهایم نابود شدند. تازه شروع به تحصیل در دانشگاه کرده بودم که همان اوایل انقلاب نامهی پاکسازیام از دانشگاه به دلیل داشتن عقاید مارکسیستی به دستم رسید. دیگر آیندهای برای خودم تصور نمیکردم.
خانوادهام گفتند اگر ازدواج کند همه چیز را فراموش میکند. پدرم فرهنگی بود و اهل یکی از شهرستانهای اطراف تبریز ولی به خاطر شغل پدرم در تبریز زندگی میکردیم. پدرم علاقه ی زیادی داشت که دخترانش با افرادی تحصیل کرده ازدواج کنند و تنها شرطش همین بود. تا این که به خواستگاریم آمد.
علاقه ای بهش نداشتم و از همان اول جواب من «نه» بود. او نیز اهل یکی از شهرستانهای اطراف بود ولی تحصیلات بالایی داشت. از همان اول هم فرهنگش با ما فرق داشت و من این فرهنگ پایین را حساب ساده زیستیاش میگذاشتم.
نتوانستم بگویم ازش خوشم نمیآید و پس از خواستگاری به شهرستان پدریمان رفتیم. چند روز بعد سر از شهرستان ما درآورد و هر روز به خانهی ما میآمد. تا این که حرف و حدیثها در محل شروع شد. دیگر نتوانستم نه بگویم و به خاطر آبروی پدرم قبول کردم.
چند روز مانده به عقد مادرم مرا برای گرفتن گواهی بکارت پیش ماما برد. ماما توضیحاتی در مورد بکارتم داد و وقتی متوجه شد فردی که قرار است [با او] ازدواج کنم تحصیلات بالایی دارد از من خواست با هم پیش او برویم و به خودش بگوید که بکارت من از نوعی نبود که خونی بیاید.
وقتی حرف های ماما را برایش گفتم، آشفته شده و از من خواست که بلافاصله آماده شوم و به تبریز برویم. یکی از خواهرانش ساکن تبریز بود. به همراه خواهرش مرا نزد مامایی در دورترین نقطهی شهر بردند تا کاملا مطمئن شود که هیچ تبانی بین ماما و مادرم در کار نبود. پس از معاینه در تبریز، تمامی شک و شبهههایش برطرف شد و مرا با چشمانی خونی سر سفره عقد نشاندند. دوباره خجالت کشیدم و به خاطر آبروی پدرم حرفی نزدم. پس از کابوس زفاف، این بار باید حرفهای اطرافیان را تحمل میکردم که چرا شب زفاف دستمال خونین را به فامیل شوهر نشان ندادهایم. رسمی که تا سالهای نزدیک هم در خانوادهشان ادامه داشت.
همیشه همبستر شدن باهاش برام تجربهی بدی بود و به محض تمام شدن کارش، بلافاصله پی کار خود میرفت. هر وقت خواستم حرفی بزنم، میگفت همه اینطوری هستند و من هم خجالت میکشیدم از کسی بپرسم. آن زمان چیزی در مورد زودانزالی نمیدانستم تا این که پس از خواندن کتاب، موضوع برایم آشکار شد. هر چقدر اصرار کردم به نزد مشاور یا دکتر برویم هیچ وقت قبول نکرد و میگفت خودم بیشتر از آنها میدانم. تا این که اتاق خوابم را از او جدا کردم و الان سالهاست که در یک خانه اما اتاق جدا میخوابیم.
همبستری باهاش همیشه برایم دردناک بوده و من همیشه سکوت کردهام.
روایت ارسال شده به کانال کارزار خشونت خانوادگی: @pdvcir
شما میتوانید تجربیات خود را به صورت حضوری، یا از طریق ایمیل pdvc.ir@gmail.com یا ادمین کانال تلگرام کارزار @pdvci به دستمان برسانید یا اینکه با هشتگ کارزار منع خشونت خانوادگی در شبکههای اجتماعی منتشرشان کنید.
چقدر بد واقعآ…
چیه همین رسمورسومات غلط شب عروسی ک باید دستمال بدی ب حانواده شوهر…