یک خشونت و چند قربانی
نویسنده: هستی م.
اولین تجربههای کودکی شالودۀ وجود ما را میسازد. چه بسیارند باورها و هنجارها و اعتقاداتی که بهخاطر تجربۀ طعم «تلخ» آنها در کودکی، هنوز ما را میآزارند.
خاطرهها از زمان تولد در لایههای عمیق ذهن میمانند، آنجا که گنجینهای از آموزههای خوب و بد شخصیت آدمها را شکل میدهد و در موقعیتهایی از روزگار ظاهر میشوند و خوشحال یا ناراحت یا بیقرارت میکنند. معمولاً خاطرات بد در لایههای عمیقتری هستند و کمتر خودنمایی میکنند.
یکی از این خاطرهها را خوب بهیاد میآورم. طبق محاسبات تفاوت سنی، احتمالا سهساله هستم. صحنهای است که با مادربزرگ در ماشین پدر، با لباس میهمانی نشستهایم. ماشین در حیاط بزرگ خانه پارک شده است و منتظریم مادر و پدر بیایند تا حرکت کنیم، اما مادر با لباس گلبهی بلند و شکمی برآمده در کنار حوض خانه نشسته و لباس میشوید. پدرم بالای سرش رو به من ایستاده و بهشکل نامفهومی داد میزند، قیافهاش برافروخته و عصبانی است و من همیشه از این قیافه میترسم. مادر مشغول کار است و گاهی هم جوابی میدهد. بههر ترتیب پدر ناامید شده و بهسمت ماشین حرکت میکند. ناگهان برمیگردد، کمربندش را باز میکند و ناغافل به کمر مادرم میکوبد. مادر بهسختی خودش را جمع میکند و ضربهها از هر طرف به سر و صورت و بدنش فرود میآید و مادر سپری برای محافظت از خودش ندارد. مادرم خودش را به دیوار خانه میرساند و بقیۀ ماجرا را من نمیبینم، ولی صدای جیغهای خفۀ مادر را میشنوم.
اولین واکنشم ترس همراه با لرز است و بعد شروع میکنم به جیغکشیدن و دستوپازدن، مادربزرگ تلاش میکند آرامم کند، ولی من میلرزم و فریاد میزنم. صداها میخوابد و من بیتاب و بیقرارم. بالاخره مادر را میبینم. لباس پوشیده، با چمدانی در دست میآید. کنار دستم مینشیند. آرامم میکند و بهنرمی میگرید. ماشین راه میافتد و من بهخواب میروم.
بعدها فهمیدم ماجرا از این قرار بوده که پدر تصمیم میگیرد به خانۀ عمویم در شهری دیگر بروند که سه ساعتی با شهر ما فاصله داشته. مادر که نهماهه باردار بوده، امتناع میکند. ولی پدر اصرار داشته و حرفهای مادر را بهانهای برای نرفتن به خانۀ برادرش میدانسته و درنهایت هم درگیری و تسلیم مادر. مادر در این سفر با مخاطرات زیادی دستوپنجه نرم میکند و درنهایت دختری بهدنیا میآورد. دختری دیگر در خانوادهای که زنان از جایگاه بسیار پایینی برخوردارند، خبر خوشایندی برای پدرم نبوده است. بههمین دلیل تا سه روز برای مرخصکردن مادر که در شهر غریبی است و بهدور از خانواده، به بیمارستان نمیرود.
حکایت تلخی است. مادرم داستان را بیش از صد بار تعریف کرده و سوز زخمهای روحش همچنان به تازگی روز اول است. الان سی و هفت سال دارم و همۀ عمر طبق خواستۀ دیگران زندگی کردهام. هیچگاه برای خواستهها و آرزوهایم اصرار و پافشاری نکردهام و همواره تسلیم بودهام. خشونت افرادی ترسو و بیاعتمادبهنفس یا پرخاشگر و عصبانی به جامعه تحویل میدهد.
* این مطلب پیشتر در مشیانه منتشر شده است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.